کلمه

در آغاز کلمه بود

کلمه

در آغاز کلمه بود

محمد همتی ( -1358)
مترجم زبان و ادبیات آلمانی
و شاعر جمع کوچک دوستانش
Mohammad Hemati
Persischer Übersetzer deutscher Literatur
und Dichter im kleinen Kreise seiner Freunden

Instagram
برگ‌های عمرم
بره ای که گرگ شد افسانه افسانه است افسانه است فرانتس کافکا بی همان پینوکیو جادوگر کوچولو فرجام آندریاس آدولف ه. دو زندگی هنر دقت ویتگنشتاین l721833_.jpg n6331_.jpg t597463_.jpg اینک خزان

مارش رادتسکی 2

جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۶:۳۳ ب.ظ


مرگ در اطراف قیصر پرسه می‌زد، می‌چرخید و درو می‌کرد و درو می‌کرد. از تمام کشتزار فقط او چون ساقة سیمین از یاد رفته‌ای هنوز آن‌جا ایستاده بود و انتظار می‌کشید. چشمان روشن و سردش سال‌ها بود که سردرگم به دوردستی نامعلوم می‌نگریستند. بدنش لاغر بود و پشتش کمی قوز داشت. در خانه تاتی‌وار و با گام‌های کوتاه این‌سو و آن‌سو می‌رفت. اما همین که پا به خیابان می‌گذاشت، می‌کوشید رانش را سفت و زانوهایش را منعطف و پاهایش را سبک و کمرش را راست کند. چشمانش را از محبتی ساختگی پر می‌کرد، با خصلت راستین چشمان ملوکانه:  در ظاهر به هر کسی که به قیصر می‌نگریست، نگاه می‌کردند، و با هر کس که به قیصر سلام می‌کرد، سلام می‌کردند. اما در واقع چهره‌ها فقط پروازکنان و شناور در  هوا از برابرشان می‌گذشتند، و تمام توجه آن‌ها به همان خط باریک و ظریفی بود که مرز میان مرگ و زندگی است، به خط افق، که چشم سالخوردگان همیشه آن را می‌بیند، حتی اگر خانه‌ها و جنگل‌ها یا کوه‌ها آن را بپوشانند. مردم پیش خودشان فکر می‌کردند، که فرانتس یوزف کم‌تر از آن‌ها می‌داند، چون خیلی پیرتر از آن‌ها بود. اما شاید داناتر از برخی از آن‌ها بود. او می‌دید که خورشید در قلمروی امپراتوری‌اش غروب می‌کرد، اما چیزی نمی‌گفت. او می‌دانست، که حتی پیش از غروب آن خواهد مرد. گاهی خودش را به بی‌خبری می‌زد و از این که می‌دید یکی در مورد چیزهایی برایش مفصلاً توضیح می‌داد، که او می‌دانست، خوشحال می‌شد. چون او با زیرکی کودکانه و پیرانه از گمراه کردن آدم‌ها لذت می‌برد. و از تماشای این که، در اثبات باهوش‌تر بودن‌شان چه اندازه غرور به خرج می‌دهند، خوشش می‌آمد. او زیرکی‌اش را در پس ساده‌لوحی پنهان می‌کرد: زیرا زیبندة قیصری نیست، که هوشی همسنگ خدمتگزارانش داشته باشد. چه بسا به‌تر باشد که عامی به نظر برسد تا باهوش. هر بار که به شکار می‌رفتند، می‌دانست که شکار را در تیررسش قرار می‌دادند، و با این که می‌توانست شکار دیگری را انتخاب کند، همان یکی را می‌زد، که به سویش رم داده بودند. زیرا زیبندة قیصری سالخورده نیست که نشان دهد متوجه فریبی شده و می‌تواند به‌تر از یک جنگلبان تیراندازی کند. وقتی برایش قصه‌ای می‌گفتند، وانمود می‌کرد که آن را باور کرده است. زیرا زیبندة قیصری نیست که مچ کسی را در حین دروغ گفتن بگیرد. وقتی پشت سرش پوزخند می‌زدند، به روی خودش نمی‌آورد. چون زیبندة قیصری نبود که بداند کسی به او می‌خندد؛ و مادامی که او نمی‌خواست به روی خودش بیاورد، آن پوزخند هم بی‌اثر بود. وقتی تب داشت و دست و پای اطرافیانش می‌لرزید و پزشکش به دروغ در حضورش می‌گفت، اصلاً تب ندارد، قیصر با این که خوب می‌دانست تب دارد، می‌گفت: «پس همه‌چیز روبراه است!». زیرا زیبندة قیصری نیست که دروغ پزشکی را آشکار کند. در ضمن می‌دانست که هنوز اجلش سر نرسیده بود. شب‌های بسیاری را هم سراغ داشت، که از تب رنج برده بود، بدون این که پزشکانش خبر داشته باشند. زیرا گاهی‌وقت‌ها بیمار می‌شد، و  کسی متوجه نمی‌شد. و گاهی پیش می‌آمد که سالم بود، اما به او می‌گفتند بیمار است، و او خود را به مریضی می‌زد. آن‌جا که او را خوش‌قلب می‌دانستند، برایش اهمیتی نداشت. و آن‌جا که او را بی‌رحم خطاب می‌کردند: دلش به درد می‌آمد. آن‌قدر عمر کرده بود، که بداند گفتن حقیقت کاری عبث است. او مردم را سزاوار گمراهی می‌دانست، و به پایداری جهانش بسی کم‌تر از آدم‌های بذله‌گویی باور داشت که در قلمروی وسیع امپراتوری‌اش در موردش فکاهه می‌ساختند. اما زیبندة قیصری نیست، که خود را با بذله‌گوها بسنجد. پس قیصر سکوت اختیار می‌کرد.

  • محمد همتی