مرز
اینجا مرز آلمان و هلند است. پیاده کمتر از چهار کیلومتر راه رفتیم و رسیدیم و به قول یکی از همراهان یک سر رفتیم خارج. مفهوم مرز مدتهاست که در اتحادیه اروپا رنگ باخته است و این مرزبان آهنی فقط خاطرهای از سالهای دور را زنده میکند و از هیچ کس تقاضای مدارک شناسایی نمی کند. دقیقتر که بشوی میبینی لبخندی هم میزند. بی مرزی از اولین تجربیات غریبم نه اینجا که در سرزمین خودم بود، وقتی که ماهواره و اینترنت آمد و دنیایمان بزرگتر شد. اما وقتی که تا این حد ملموس میشود و با پاهای خودت از مرزی می گذری، جا میخوری. ناگهان یاد تمام مرزها و مرزبندیهای زندگیات میافتی. می بینی انگار ایرانی بدون مرز و مرزبندی اموراتش نمیگذرد. مدام در کار نصب پرده و نرده و کشیدن تیغه و دیواریم. منظورم مرزبندیهای ذهنی است، میان خودمان با بخش دیگری از خودمان، میان خودمان با دیگری، میان همفکرانمان با غیرهمفکرانمان، میان دارودسته مان با دارودسته دیگری. منظورم این نیست که اینجا همه از ما بهترند و مرزبندی ندارند و آدم اصلا نیاز به مرزبندی ندارد. دو ماه هم که هرجای دنیا زندگی کنی میبینی که همهجا همهجور آدمیزادی پیدا میشود. اما انگار ما ایرانیان اصرار عجیبی برای مرزبندیهای واهی میان خودمان با دیگران داریم و مدام در تقلای آنیم که نشان دهیم که من اینچنینم و دیگری آنچنان. بخش مهمی از زندگی ما و امکان معاشرت ما با هم و بلکه با دنیای نو با همین مرزبندیها فرسوده و نابود میشود. تعریف و تصوری که ازخودمان داریم ساخته همین مرزبندیهاست. بخشی از این مرزها را چنان در سر ما فروکردهاند که یک عمر هم برای رهایی از انها کم است. این مرزها را یا خودمان کشیده ایم یا دیگران برایمان ترسیم کرده اند. برخی از این دیگران معاصر ما بوده و برخی قرنها پیش رفتهاند اما استحکامات مرزیشان سرجایش است. به نظرم اگر اینها را از برخی از ما بگیرند فرومیپاشیم و دچار بحران هویت میشویم، بهخصوص آن مرزهایی که ذرهای انعطاف ندارند و با کمترین خمشدنی میشکنند.
- ۹۸/۰۳/۱۳